مجموعه داستانهای تک سرنشین_حال همه ی ما خوب است

ساخت وبلاگ
_فکر کنم حدوداً کلاس اول بودم_

یه شب با آقاجون لب ایوون نشسته بودیم،آقاجون در مورد نجوم حرف می زد،در مورد آسمون،ستاره ها...حرفاش حسابی هواییم کرده بود.چند دقیقه بعد مامان ازش خواست که تا سوپری سر کوچه بره،منم دنبالش رفتم.دلم می خواست همچنان زیر آسمون باشیم و همچنان آقاجون واسم حرف بزنه

از همون شب بود که من شدم عشق نجوم.خیلی سریع و خیلی واضح تو همون دنیای کودکانه مسیر آیندمو ترسیم کردم و با قاطعیت تمام اونو با مامان و آقاجون در میون گذاشتم.

_آدم خیلی که درس بخونه چی می شه؟

_خوب  لیسانسِ،فوق لیسانیس،دکترا...

_خیلی خیلی که درس بخونه؟!

_میشه پرفسور

_پس من میشم پرفسور نجوم!

ازون به بعد این لقب رو به اطلاع عموم می رسوندم.با همون خط بچگونه روی کتابام،روی دیوار خونه مامانبزرگ...."شهره انجم شعاع پرفسور نجوم"

دیگه کلمه ی نجوم هم عرض اسم من شده بود،توی فامیل ،توی دبستان.حرف از آسمونو ستاره ها که می شد خیلی سریع بعدش اسم من به میون می اومد.بچه ها، معلما خبرایی که از اخبار دیشب شنیده بودن رو با کلی آب و تاب واسم تعریف می کردن، من خیلی مغرور و در نهایت آرامش می گفتم که می دونم.

فک و فامیل زنگ میزدن خونمون که" میگن فلان شب فلان خبره به شهره بگید!"مامان یا آقاجون بهشون می گفتن که خودش خبر داره و من تو دلم بهشون "هه!" می گفتم.

زیاد تنها بودم،خیلی تنها،هم بخاطر یکی یه دونه بودنم هم از لحاظ زندگی کردن تو شهری که نه فامیل آقاجون بودن نه فامیل مامان.کتابام حالا دیگه پای همیشه ی بازی های من بودن.

اون خانومه که توی کانون پرورشی فکری بود هی  بهم می گفت که کتابایی که می خونم واسه رده ی سنی من نیس و بعد کتابایی رو بهم معرفی می کرد که بنظرم واقعن مضحک بودن!

واسم خیلی مهم بود کتابی بخونم که مفید باشه.فایده ای که توی دنیای خودم تعریف شده بود.کتابای داستان و کلن کتابای خوشحال مفید نبودن،سرگرم کننده بودن.

یخورده که بزرگتر شدم آقاجون گفت که خوندن رمان می تونه به ذهنی که قراره همیشه ساختای منطقی داشته باشه آسیب بزنه!

راهنمایی،دبیرستان...کتابایی که می خوندم سخت بود،گاهی خیلی سخت اونقدر که عصبیم می کرد.گاهی اشکمو در می اورد .فلسفه دنیامو بهم ریخته بود!اما خداروشکر آقاجون بود!

من رمان نمی خوندم!حتی یه کتاب داستان ساده!حتی اونوقتا که هری پاتر و رمانهای این مدلی عجیب با زندگی دوستام عجین شده بود!کتابای رمان بینشون دست به دست می شد!اما من خیلی مصمم دنیامو جمع و جور میکردمو ازین فضافاصله می گرفتم.

اما این دسیپلین دنیای اختیاری من بود .من خودم رو از یه منبع بیرونی برحذر داشتم که قویترین نوع اون در درون من بود!من هر لحظه،هر ساعت ،تو هر فضاییی که قرار می گرفتم یه داستان تازه می ساختم.گاهی ماهها این داستان ادامه پیدا می کرد این داستانها اکثرا مکتوب نمی شد صرفن چون همون بازدارنده ی خارجی وجود داشت یا نه،خیلی ساده،من ادم تنبلی هستم،و روی کاغذ آوردن و همراه کردن دست وقلم اونم ساعتهای متمادی یه کار واقعی بود،یه کار که مثل همه ی فعالیت های فیزیکی خستگی بدنبال داشت :) نوشتن صرفن توی مقالاتم و متن های ادبیم نمود پیدا می کرد که بمناسبت های مختلف واسه ی مدرسه یا محیط های فرهنگی اطرافم می نوشتم ، خوب بدیهتن این کار مفیدی بود.(شعر هم که کلن مقولش جداست)اما کم کم نمایشنامه هامو می نوشتم و خودم کارگردانیشون می کردم، توی مدرسه اجرا می شدن....کرمان که رفتیم شروع کردم به نوشتن داستانام،من با اون همه مقاومت در برابر یه کتاب داستان کوتاه ،حالا می شستمو از روی دفتر ،دفتر داستانایی که خودم نوشته بودم ، می خوندم.کلاه شرعیه جالبی بود نه؟ امتداد داشت این فاز تاااااااااااااا.....تا همین الان

همه ی اینارو بافتم که بگم اینکه از دیشب رمان "ایمانوئل اشمیت "رو دست گرفتم بمعنای تغییر این فاز نیست.فقط حکم یه مخدر رو داره!خوب می فهمم که این روزا نباید ذهنمو آزاد بذارم...همه ی این لحظه  لحظه ها که روی استعاره ها ،فضاسازیا و توصیفا می دوم این نامفید بودن تمام وجودم رو گرفته.اما مغزم آرومه و من دارم خیلی منطقی شرایط رو کنترل می کنم.

 

دیگه از حس این روزام باید بگم که خدا خیلی خفنه!خیلی خوبه!سیاستا و برنامه هاش مدام منو به حیرت میندازه. اینطور بگم یه عاشقِ همیشه همراه،که همیشه همه چیو می دونه،همیشه همه چیو بلده و همیشه بهترین تصمیمو می گیره،خیلی خوبه!خیلی خوبه که هست!

 

راستی! امروز که رفتم تو بالکن  دیدم دوتا از درختای حیاط پشتی شکوفه زدن!شکوفه های صورتی،عالیه !خیلی عالی!انگار همون غییر منتظره ی شیرین بود که روزمرگیم نیاز داشت.

 

 

 

گفت چمدونشو بسته.بلیطشو رزرو کرده! همین روزا میاد،همین روزا مادرم میاد!مادرم!مادرم بهار

 

 

 

 

"همه چیز خوبست،همه چیز،حال همه ی ما خوب است. باور کن!"

 

 

پسا دفاع...
ما را در سایت پسا دفاع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zakhmii بازدید : 131 تاريخ : جمعه 17 اسفند 1397 ساعت: 19:33